مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

سالهای رنگین من

مادران نازنین مادریتان مبارک

دخترم......... نازنین مادر خدا را سپاسگذارم که مادرم  مادر فرشته ایی همچون تو خدا راسپاسگذارم که نازنین دختری مثل تو مفهوم مادر بودن را به من چشاند خدارا سپاسگذارم که هر روز صبح که از خواب برمیخیزم عطر تن توست که سرمستم میکند خداراسپاسگذارم که با خنده های تو شادی را حس میکنم خدا راسپاسگذارم که با دستان کوچک تو دنیا رادر اغوش میگیرم خدا راسپاسگذارم که با پاهای کوچک تو همقدم میشوم خدا راسپاسگذارم که با چشمان زیبای تو زندگی را نظاره گرم خدا را بابت کدام نعمت سپاس گویم که زبانم قاصر است  بابت مادری کردن برای تکه ایی از وجود پاک و مطهرش که مرا لایق امانتداری ان دانست شاید این منتهای نعمتش باشد شاید ...
31 فروردين 1393

عید نودوسه

دخترشيرينم  امسال عید دوست داشتم خونه مي مونديم اما بازهم قسمت نشد طبق معمول مسافرت رفتیم چیکار کنیم دیگه یک دونه مادر و خواهر که بيشتر نداریم یک دل کوچیکم داریم که کم طاقته و خودم هم خيلي دل تنگ پدرم شده بودم ميخواستم از اين فرصت استفاده کنم و سر خاکشون برم واسه همین يک سفره هفت سين کوچولو مهيا کردم و روز بعد از تحویل سال یعنی جمعه صبح به طرف طبس حرکت کردیم ازمشهد هم خاله جون و مادر جان به طرف طبس حرکت کردن . سه روز طبس بودیم  و خیلی خوش گذروندیم اخه خانواده پدرم خیلی مهمان نواز هستن متاسفانه از بس سرم گرم بود عکس زیاد نگرفتم در واقع اصلا نگرفتم شما هم که خیلی اتیش سوزوندی مامانی دائما دنبال شما بودیم و واسه همین فر...
21 فروردين 1393

دخترم نوزده ماهگیت مبارک

پرنسس مامان تولدت مبارک نازگل من امروز نوزده ماه از بودنت میگذره از نفس کشیدنت از بوییدنت میگذره با تو شمیم عشق رو روزی هزاران بار میبویم با تو روزی هزاران بار خدا رو لمس میکنم با تو روزی هزاران بار سجده شکر به جا میارم نوگل نازم از اینکه هستی ممنونم از اینکه با تو درس صبر می اموزم ممنونم از اینکه با تو درس گذشت می اموزم ممنونم دوست دارم و عاشقتم نازنینم دخترکم از مراحل پیشرفتت بگم : دیگه خیلی چیزها رو میفهمی داری پا به مرحله ای میزاری که میخوای نشون بدی حرفت حرفه و نه گفتن یاد گرفتی کاری رو که دوست نداری انجام بدی میگی نه صاحب نظر شدی مامانی حس میکنم این مرحله خیلی صبوری میطلبه از خدا میخوام خیلی خیلی کمکم کنه دیگه خودت راه میری و ...
20 فروردين 1393

اخرین واکسن

دختر نازم این قدر سرم با شما گرمه و کار دارم که نمیتونم بیام تو وب یک عالمه عکس و مطلب دارم که بزارم ولی فرصت نمیکنم از فردا هم که مدارس شروع میشه و دیگه اصلا وقت نمیکنم یادم رفت از اخرین واکسنت بنویسم انشالله تا سن مدرسه واکس نداری دیگه . بیست و چهارم اسفند با بابایی بردیمت واسه واکسن خیلی استرس داشتم و نگران بودم طفلی بابایی یک اشنا پیدا کرد و با نگرانی رفتیم اونجا بنده خدا خیلی زحمت کشیدن تا زمان تزریق امپول دردت نیاد ولی بالاخره امپول درد داره دیگه خیلی گریه کردی تا شب خوب بودی ولی اخرهای شب تب کردی و دیگه نمیتونستی حرکت کنی فقط یک جا نشسته بودی دوروز این روند ادامه داشت تا بالاخره شیطنت ها از سر گرفته شد   فدات بشم...
15 فروردين 1393

بالاخره........

                                                          سلام نازگل مامان امروز روز خیلی خوبی بود اخه تونستی بالاخره در ساعت شش بعد ازظهر به تنهایی راه بری سوپرایز شدیم اخه یک هویی به راه افتادی خیلی نگران شده بودم دیگه .میدونستم مشکلی نیست چون به دکترت که گفتم گفتن چون توانایی بالا رفتن از مبل و میز و بلندی رو داره واین کارها سخت تر از راه رفتن هست جای نگرا...
9 فروردين 1393
1